نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز یکشنبه ست...

دیشب قرار بود واسه تولد خدیجه باهم بریم بازار و دنبال یه هدیه خوب بگردیم... اما وقتی رفتیم مارکت شوق و اشتیاق عجیبی در محمدی خودم دیدم انگار فقط دلش میخواست واسه من خرید کنه... تو هر مغازه ای میرفتیم چشمش دنبال یه لباس خوب واسه من میگشت... منم که دیدم انقدر اشتیاق داره هوس کردم دنبال یه لباس خوب بگردم... تقریبا هوا تاریک شده بود اما هنوز هیچی نخریده بودیم... باهم وارد یه مغازه شدیم و محمد شلوار سفارش داد واسه خودش که بدوزن... انگار از قبل همه چی رو برنامه ریزی کرده باشه... تند تند پیش میرفت... وقتی ایستگاه تونسا وایستادیم انقدر شلوغ بود که به هیچکس ماشین نمی رسید، محمد هم بیخیال ماشین شد و گفت تا کمی خلوتتر بشه بریم یه کم بگردیم... تعجب کردم... بهش گفتم مگه دیوونه شدی...؟

اما محمد فقط خندیدی و گفت نه دیوونه چیه... دلم میخواد با خانومم تو تاریکی شب هم بگردم... باهم کنار یه آبمیوه فروشیایستادیم و اون سفارش دو لیوان آب سیب داد... یاد اون روزی افتادم که حتی همدیگه رو خوب هم نمیشناختیم... و کنار همون دکه باهم آب سیب خورده بودیم... نگاهای همه به ما بود... شاید اونا هم از کارای ما تعجب کرده بودن... وارد مارکیت بزرگ زدران شدیم... تقریبا همه دکانا خلوت بود و همه رفته بودن... آدمای کمی داخل مارکیت بودن... همینطوری داشتیم میگشتیم که چشمم به یه بلوز دامن خیلی شیک افتاد... به محمد نشونش دادم... اونم هم خوشش اومد و گفت بریم داخل قیمتش و بپرسیم... قیمتش ۱۲۰۰ افغانی بود... گرون بود... من که پشیمون شدم اما محمد اصرار کرد که باید بپوشیش... منم داخل اتاق پرو رفتم و امتحانش کردم... یه بلوز زنگالی رنگ که آستیناش بند بند بود و شکل و شمایل لباسای مصری رو داشت... و یه دامن سیاه که با یه کش جمع میشد به سمت بالا...

بلاخره با کلی چونه زدن با قیمتی که دوست داشت خریدش و با لبای خندون از مارکیت بیرون اومدیم... هوا تاریک تاریک شده بود.. و یه دونه ماشین پیدا نمیشد... تاکسی ها هم با قیمت بالا دربست میبردن... وقتی دیدیم ماشین خطی پیدا نمیشه ناچار یه تاکسی دربست گرفتیم... اولش راننده گفت تا تانک تیل میبرم ۱۰۰ افغانی... محمد هم قبول کرد... خیلی تعجب کردم... تانک تیل واسه چی... من داخل تاکسی نشستم و محمد رفت یه کمی انار بخری... آخه من انار خیلی دوست دارم... وقتی سوار شد با اینکه دربست گرفته بودیم اما محمد به راننده گفت که اگه خواستی جلو هم مسافر بزن... نزدیکای پل سوخته رسیدیم که از محمد پرسیدم بعد از تانک تیل چطوری میریم خونه؟ یه دفعه یه طوری نگاه کرد که منم ترسیدم... گفت تانک تیل...؟

منم گفتم آره دیگه... خودت گفتی تانک تیل ببرتمون... تو هم خندیدی که نه بابا من گفتم پل خشک... منم گفتم حالا میبینیم من راست گفتم یا تو حواست نبوده... تانک تیل که رسیدیم، یه دفعه راننده چراغش و زد... من و تو به هم نگاه کردیم و کم مونده بود با صدای بلند بخندیم... بلاخره با یه پول اضافه راننده رو مجبور کردیم ما رو برسونه پل خشک... تو راه هم خندیدیم... وقتی رسیدیم محمد اصرار کرد که لباسم و بپوشم و به بچه ها نشون بدم... منم همین کار رو کردم.. آجه خیلی دختر حرف گوش کنی هستم... خوشبختانه این دفعه همه از انتخابمون راضی بودن و خوششون اومد... خلاصه دیشب هم محمد خونه مون موند و کلی خوش گذشت.... از بابت لباسی که برام خریده خیلی ازش ممنونم

آقایییییییییییییییییییی..... خیلی ممنونم که هوامو داری... اینو دیشبم تو گوشت گفتم... تو هم خندیدی و گفتی: هوای تو رو نداشته باشم بیام هوای دختر همسایه رو داشته باشم و بازم کلی خندیدیم...!





:: بازدید از این مطلب : 596
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 4 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست